
دعوا بر سر خـال !
حکايت دعوا بر سر «خال» از زمان خواجه حافظ شيرازي آغاز گرديد و تا زمان معاصر ما کشيده شد!
داستان با بيتي از اشعار حافظ آغاز گرديد. سپس صائب تبريزي در سالهاي بعد به گونهاي انتقادي و با الگو برداري
از اصل شعر، حافظ را محکوم به اشتباهش کرد و نهايتا شهريار پاسخي زيبا و شنيدني براي صائب تيريزي سرود.
حافظ :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را --- به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
صائب تبريزي :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را --- به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چيز ميبخشد ز مال خويش ميبخشد --- نه چون حافظ که ميبخشد سمرقند و بخارا را
شهريار :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را --- به خال هندويش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چيز ميبخشد بسان مرد ميبخشد --- نه چون صائب که ميبخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور ميبخشند --- نه بر آن ترک شيرازي که برده جمله دلها را
به هر حال داستان به اينجا ختم نشد و در گوشه کنار اشعاري را با مضاميني مشابه داريم.
البته موارد بالا به صورت رسمي و از قول شاعران شناخته شده بود.
مثلاً :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را --- فداي مقدمش سازم سر و دست و تن و پا را
من آن چيزي که خود دارم نصيب دوست گردانم --- نه چون حافظ که ميبخشد سمرقند و بخارا را
و يا در جايي ديگر کمي طنز آلود :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را --- به خال هندويش بخشم يه من کشک و دو من قارا
ز خاک گور ميدانم سر و دست و تن و پا را --- ز مال غير ميدانم سمرقند و بخارا را
عزراييل ز ما گيرد تمام روح و اجزا را --- چه خوشتر ميتوان باشد؟ ز آن کشک و دو من قارا
اما داستان باز هم ادامه يافت :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را --- به خال هندويش بخشم سرير روح ارواح را
مگر آن ترک شيرازي طمعکار است و بيچيز است؟ --- که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را
کسي که دل بدست آرد که محتاج بدنها نيست --- که صائب بخشدش او را سر و دست و تن و پا را
و نهايتا به اين شعر ميرسيم که با کمي تغيير در وزن حافظ را مسئول تمام اين دعاوي ميداند :
چنان بخشيده حافظ جان! سمرقند و بخارا را --- که نتوانسته تا اکنون کسي پس گيرد آنها را
از آن پس بر سر پاسخ به اين ولخرجي حافظ --- ميان شاعران بنگر فغان و جيغ و دعوا را
وجود او معمايي است پر از افسانه و افسون --- ببين! خود با چنين بخشش معما در معما را
پگاه و بخشندگی حافظ
بيا حافظ که پنهانی من و تو دور از اين غوغا --- به خلوت با هم اندازيم اين دلهای شيدا را
رها کن ترکِ شيرازی! بيا و دختر لر بين! --- که بر يک طرهی مويش ببخشی هر دو دنيا را
فزون بر چشم و بر ابرو فزون بر قامت و گيسو --- نگر بر دلبر جادو که تا ته خوانده دريا را
شبی گر بختت اندازد به آتشگاهِ آغوشش --- ز خوشبختی و خوشسوزی نخواهی صبح فردا را
شنيدم خواجهی شيراز ميان جمع میفرمود --- پگاه است آنکه پس گيرد سمرقند و بخارا را
بدين فرمايش نيکو که حافظ کرد میدانم --- مگر ديگر به آسانی کسی ول میکند ما را
هرآنکس چیز میبخشد، به زعم خویش میبخشد یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را
کسی چون من ندارد هیچ در دنیا و در عقبا نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را
|
:: موضوعات مرتبط:
شعر،
پیامک،
طنز